به
برادرانم که
با رفتنشان
کودکی من هم
پر کشید
به بهانه
"روز جهانی
زن" و به یاد
تمامی زنان
گمنامی که در ۳۰ سال
گذشته
داغداران
خاموش
"زیباترین
فرزندان
آفتاب" بودهاند
خبرنامه
کانون: لیلا
قلعه بانی دو
برادرش را در
دهه شصت از
دست داد. رزیم
جمهوری
اسلامی دو
برادر نوجوان
هجده نوزده
ساله لیلا را
در سال های
اولیه دهه
شصت، در جریان
یورش به
سازمان ها و
فعالان سیاسی،
دستگیر و به
جوخه مرگ
سپرد. لیلا به
یاد برادرانش
و به مناسبت
هشت مارس، روز
جهانی زن مطلب
و شعر زیر را
منتشر کرده
است.
به
برادرانم که
با رفتنشان
کودکی من هم
پر کشید...
لیلا
قلعه بانی
(فعال حقوق
بشر
وازخانواده
جانباختگان
سال ۶۰)
سلام عزیز
دلم، خیلی
وقته که
چیزی برات ننوشتم نه برای اینکه دلم
برات
تنگ نشده باشه یا اینکه
چیزی برای
نوشتن نداشته باشم بلکه برای
اینکه
اینقدر این دردها بزرگند که
نمیشه آنها رو روی
کاغذ آورد....
خیلی برام
سخته بهت بگم
بعد از اینکه
آخرین بار جلوی اون درب آهنی لعنتی
باهات خداحافظی
کردیم و تو به
اون بالا
اشاره کردی
به ما فهماندی که
تو
هم به اوج آسمان پر خواهی کشید،
بر ما
چه گذشت
آخه چطور میتونم بهت بگم
همونطوری که
تو باور نمی کردی
که برادر کوچک ترت
رضا را
اعدام کرده باشند و
ناباورانه می
پرسیدی” آخه
این
بچه مگه چه
کار کرده
بود که اعدامش
کنند” ...
همانطور اکنون هنوز هم
ما ناباوریم....
آخه چه
طوری بگم که
بابا تا اخر عمرش هم
نتونست باور
کنه که این
اتفاق افتاده
و من هنوز هم
بعد از
نزدیک به
۳۰ سال بر این
باورم که
شماها تمام
این مدت یک
جایی زندگی می
کردید وفقط ما
از شما بی خبر
بودیم...
آخه چطور میتونم بهت بگم
که بابا از
فراغ و غصه
شماها سکته
کرد و بعدش هم اینقدر
سیگار کشید که
سبیلهای
سیاهش که در
طی یکی دو ماه
سفید شده
بودند کاملا
زرد و بعدهم قهوه
ای شد.
بعدش هم بعد از سکته های مکرر این دنیای بی رحم را برای ما گذشت و رفت…
... چطوری
میتونم بهت
بگم که حتا
نتونستیم توی
غسالخونه شهر
بشوریمتون...
حتی مرده شور را هم
تهدید کرده
بودند و ما
مجبور شدیم
بدن سفیدتون
را روی همون
سنگهای سیاه
کنار قنات عمو
اکبر بشوریم...
چطوری بهت
بگم که خودم
با چشمهای
خودم دیدم که
خونت آب برکه
را رنگین کرد.
خون تویی که
همیشه حواست
بود که جلوی
ما بچه ها حتی
گوسفند هم سر
نبری.
و من بعد
از اون دیگه
هرگز و هرگز
از میوه های
اون باغ نخوردم.
حتی دیگه از
سنجدهای وحشی
کناره قنات هم
نخوردم. آخه
همه شون از
خون تو سیراب
شده بودند....
ولی نمی
دونم چطوری
همبازیهای
دوران کودکیتون
همه چی یادشون
رفت و تونستند
دست در کاسه قاتلینتون
برای خودشون
کاخها بسازند.....
هیچوقت
یادم نمیره که
یک روز که بچه
بدی بودم و
درحضور
مهمونا بهونه
میگرفتم و
گریه میکردم
تو منو روی
شونه هات
گذشتی و بردی
اونجا ولم
کردی تا وقتی
که گریه هام
تموم شد به
خونه برگردم
بعدش هم دلت
نیومد منو
اونجا تنهام
بذاری و پشت درخت
قائم شدی که
ببینی گریه ام
کی تموم میشه....
تازه شماها
ازاون خوش
شانس هاش
بودید که جنازه
هاتون رو به
ما تحویل
دادند هرچند
که نگذاشتند
تو قبرستون
عمومی دفنتون
کنیم و مجبور
شدیم همونجا
نزدیک قنات تو
خارج شهر
بالای همون تپه
بسپاریمتون
به خاک و
برگردیم خونه
هرچند که گریه
هامون تموم
نشده بود و من
بعد از اون هم
هنوز گریه هام
تموم نشده....
هنوز هم
فکر میکنم
جایی پشت اون
درختا هستی و دیر
یا زود پیدات
میشه اشکامو
پاک می کنی
ومنو می گذاری
روی کولت و با
هم میریم
خونه. ولی نه،
الان دیگه جای
گلوله هات درد
می گیره. یادم
می یاد خیلی
بزرگ و قوی
بودی هیچ وقت
جاییت درد
نمیکرد ولی در
مقابل گلوله
دیگه نمیشد
کاری کرد ...
من حالا
بزرگ شدم ولی
همیشه مریضم.
همه بدنم درد
میکنه. دکتر
میگه واسه
اینه که غصه
هامو ریختم تو
دلم، ولی خودت
بگو چه جوری
میشد این همه
رنجو بریزم
بیرون؟! آخه
تو نمیدونی چه
خفقانی بود
داداش. هنوز هم
هست. نمیدونم
کی میخواد
تموم بشه...؟!
نمیدونم
باز هم میتونم
ادامه بدم یا
نه!؟ آخه وقتی
که برات تعریف
میکنم
نمیتونم جلوی
گریه هامو
بگیرم...
یادم میاد
همیشه می گفتی
اول گریه هاتو
بکن وقتی که
تموم شد برام
بگو که چی
شده، و من
همیشه وقتی
برات تعریف
میکردم دوباره
گریه ام
میگرفت. حتی
اگه گریه هام
تموم تموم هم
شده
بود میدونی
داداش آرزو می
کردم درد هام
الان همون قدر
کوچیک بودند;
هی ... جر زدن
یکی تو بازی ,خوردن
گردو های من و...
حالا دیگه ده
ساله که از اونا
هم خبری ندارم.
اونا موندن تو
ایران و من هم
اومدم به
غربت .
نه من میتونم
برم ببینمشون
و نه اونا
میتونن بیان
اینجا. نه
پاسپورت
دارند و نه
اگرم پاسپورت
بگیرن اینجا
بهشون ویزا
میدن.
همه دنیا
شدند دشمن ما.
این کشورای
خارجی هم که
کوس حقوق
بشریشون گوش
فلک را کر
کرده. به
بهونه اینکه
میان اینجا
میمونن بهشون
ویزا نمیدن....
راستش
دیگه میترسم
ادامه بدم،
میترسم تو هم
گریه ات
بگیره. خیلی
سخته. خیلی
داداش.اما از
همون روزی که
خون تو قنات
را رنگین کرد
با خودم و خونهای
رنگینت عهد
کردم که دیگه
برای چیزای کوچیک
گریه نکنم. نه
برای اینکه تو
نیستی که
آرومم کنی
بلکه اینقدر
دردای بزرگ
ریختند تو دلم
که مجبور شدم
برای تحملشون
بزرگ بشم. تا
بلکه بتونم
همشونو توی
دلم جا بدم.
آخه کدوم دل
یازده دوازده
ساله میتونه
اینهمه غم را
تو خودش جا
بده و نترکه...؟! تازه باید هوای مادر و
پدر را هم
می داشتیم که گریه نکنند
هر چند اونها هم
خیلی سعی میکردند که
دشمن شاد نکنند
و جلوی مردم خیلی
با روحیه و
قوی بودند ولی خوب ما
بودیم که
گریه های
شبانه شون را میشنیدیم و
سعی می
کردیم با
کارهای با
مزه اونها را
بخندونیم تا
غصه نخورند....
چطور
میتونم برات
از مادر بگم
که اونقدر از
فراغتون گریه
کرد که آخر
نابینا شد.
هیچوقت زمزمه
هاش رو فراموش
نمی کنم :
بهر هر
درد دواییست
مگر داغ جوان ...
ما به دردی که
بر او نیست
مداوا چه کنیم
...
اینقدر
غصه خورد،
اینقدر غصه
خورد، که یک
غده توی مغزش
در اومد و
بعدش هم بدون
اینکه فکر کنه
ما کسی رو
نداریم به من
و خواهر
کوچیکه فقط گفت:
"مواظب
همدیگه
باشید" و از
کنارمون رفت...
انگار
تازه هر
چهارتا تونو
از دست دادیم.
آوردیمش کنار
قبر شماها که
فقط چند تا
تکه سنگ ازش مونده
بود، به خاک
سپردیمش. آخه
من نمیدونم چند
بار توی این
فاصله قبرتون
را خراب کرده
بودند. یادم
میاد دفعه
اولی که خرابش
کردند وقتی
بود که کسانی
که ما
نمیشناختیمشون
روی قبرتون
نوشته بودند ”مگر
خورشید
میمیرد”
...
و ما کلی
ذوق کردیم از
اینکه خیلی ها
دوستتون دارند
ولی میترسن
بهمون سر بزنند.
هرچند که اینو
از قبل هم
میدونستیم
ولی خوب تو
اون شرایطی که
حتی فامیلها
را هم به جرم
اومدن به
خونه مون
دستگیر
میکردند این
برای ما یه دل
گرمی بود.
ولی
مزدورا
نتونستند
همینم طاقت
بیارند وسنگ
قبراتون رو
تیکه تیکه
کردند.
نمیدونم چرا
دستشون
نشکسته بود ....؟!
نمیدونی
چقدر
وحشتناک بود
وقتی نصف شب
با صدای هولناکی به در می
کوبیدند و ما
نگران از
سلامتی بابا می
پریدیم و در
را باز می
کردیم تا
اینکه میریختند
توی خونه و
همین که همه
چی رو به هم می
ریختند
تعدادی از
کتابهای
نازنینتون را
با خودشون می
بردند. شده
بود کار
همیشگی شون.
نمی دونم چرا
عربده می
کشیدند و
دنبال چی می
گشتند...
هنوز هم
با هر صدای
بلندی از
جا می پرم. حتی
دختر کوچولوی من
هم شده مثل
خودم.
طاقت صدای بلند رو
نداره....
آخه
داداشی، من
چطور
میتونستم
همون موقع که
هنوز دردش توی
گردنم می
پیچید برات
بنویسم که
خانمی که همسر
نزدیکترین
دوست دوران
دانشجوییت -که معاون
مدرسه ما بود- از پشت
چنان به گردنم
کوبید و به من
منافق گفت که
برق از چشمم
پرید....راه به راه تو
مدرسه فحش و
ناسزا بود که
نثارم میشد.
جوجه
کمونیست و
منافق...
اینها خوب
خوباش بود....
آخه
نمیدونم
چطوری
میتونستی
تحمل کنی اگه
می شنیدی
ماهها بی دلیل
از کلاس درس
محروم بودم
ولی از ترس
مشکل قلبی
بابا هیچ وقت
نتونستم به
کسی بگم. هر
روز کله سحر
می رفتم مدرسه
توی سرما تو
حیاط می نشستم
و سعی میکردم
به درسها گوش
بدم. حتی یادم
میاد یک بار
وقتی معلم
شیمی از بچه
ها سوال کرد و
بعد از سکوت
طولانی بچه
های کلاس من
از بیرون
جوابش را دادم
مزدوران از
حسادتشون
پنجره را
بستند....
هیچکس
جرات نمیکرد
توی مدرسه با
من روی یک نیمکت
بنشینه. ومن
همیشه تنها
روی نیمکت آخر
کلاس می نشستم
و ماها که درد
مشترک داشتیم
اجازه
نداشتیم حتی
کنار هم
بنشینیم.
زنگهای تفریح هم
نمی تونستیم
با هم صحبت
کنیم. آخرش
مجبور شدم ترک
تحصیل کنم و
چهار سال مخفی
زندگی کردم. یک
زندانی در
زیرزمین. پدر
و مادر هم نمی
تونستند کاری
برام بکنند.
هیچکس نفهمید
چی بر من گذشت....
یک
نوجوون
دردمند که حتی
اجازه حداقل
زندگی نرمال
را نداشت.
دوستان نزدیکم
همه شون
پراکنده شدن.
اونایی که مثل
من داداش
بزرگاشون رو
تو باغشون دفن
کرده بودند یا
روی یک
تپه دیگه اون
ور شهر یا
این که اصلا
قبر نداشتند.
دوتا شون رو
که سال ۶۷ اعدام کردند، دوتاشون
هم رفتند با
مجاهدین و بعدا توی
یه
عملیات کشته شدند،
یکیشون
هم دیوونه شد
والان شده یک
خواهر زینب
با چادر و مقنعه.....
و
اون دوست دیگم که هفت-هشت نفر از
خانواده
اش رو از
دست داده بود
و حتی مادر
قهرمانش را
هم گرفتند و
ناپدید شد
هیچکس
ازش خبری نداره....
بعضی وقتا فکر می
کنم خوش به حال شما که
رفتید. یک
گلوله بود و
یک لحظه. ولی ما....
می دونی خیلی
سخته که هم
خودم باشم و
هم خواهر
کوچیکه تو.
البته که دیگه
خودم بودن
برام معنی
نداره. از
وقتی که رفتی
سعی می کنم
مثل تو باشم.
جلوی ناعدالتی بایستم
و
لقمه غذامو با
دیگران تقسیم کنم.
ولی خیلی سخته.
نمی دونم تو و
دوستات چه
طوری می
تونستید اینگونه باشید....
گروه سیاسی که
تو
باهاشون همفکر بودی از
ما انتظار داشت که
مثل شما
قهرمان باشیم و
بی
خیال رنجی که
پدر و
مادرامون می
کشیدند از
همون
نوجوانی بشیم فعال
سیاسی و همه تلاششون را
برای جذب ما
انجام میدادند. ما
هم البته که
تحت تاثیر احساسات خیلی
بهشون نزدیک شدیم. ولی
مامان بابا می
گفتند که
اونا باید به
جای اینکه ما
را هم از شون
بگیرند ، مرهمی
بر زخمشون می
شدند...
بیچاره اونها هم
شوکه بودند.
از یک طرف خوشحال می
شدند وقتی
من دلم میخواست مبارزه کنم
و انتقامتون رو
بگیرم و از
طرفی طاقت یک
داغ دیگه را
نداشتند...
بعد از
اینکه مادر هم
از میانمون
رفت غربت خانه
من شد تا
صدای
فریادتون
باشم در گوش
جهانیان...
آخه طفلکی
مادر
آرزو داشت که
خمینی رو
محاکمه کنه. همیشه
می گفت یک
روزی عمامه
اش را می اندازیم گردنش و
کشون کشون
میبریمش به
دادگاه عدالت و ازش
می پرسیم چرا
رضا را
فردای دستگیریش بدون
محاکمه
اعدام کردید؟!
به
جرم اینکه
کاغذی که در
دستش بود
خورده بود…
و
چرا محمد را
اعدام
کردید به اتهام
ترور آخوندی
که موقع به
درک واصل
شدنش محمد
در زندان
بود...
و
به راستی که
در دل آنهمه
سیاهی،
اختناق و
تنهائی کلام
پر صلابت
شاملو به
قاتلت خمینی
فریاد خاموش
هزاران داغدار
گمنام چون
مادرمان بود....
تو
را چه سود
فخر
به فلک بر،
فروختن
هنگامی
که
هر
غباره راه
لعنت شده
نفرينات
ميکند؟
تو
را چه سود از
باغ و درخت
که
با ياسها، به
داس سخن
گفتهای
آن
جا که قدم بر
نهاده باشی
گياه،
از رستن تن می
زند
چرا
که تو
تقوای
خاک و آب را،
هرگز
باور
نداشتی
***
فغان!که
سرگذشت ما
سرود
بی اعتقاد
سربازان تو
بود
که
از فتح قلعه
روسپيان
باز
می آمدند
باش
تا نفرين دوزخ
از تو چه
سازد،
که
مادران سياهپوش
ـداغ
داران زيبا
ترين فرزندان
آفتاب و باد ـ
هنوز
از سجاده ها
سر
بر نگرفته اند
لیلا
قلعه بانی
(فعال حقوق
بشر
وازخانواده
جانباختگان
سال ۶۰)